Monday, April 23, 2007

بادبادك سفيد

قرار بود همه بچه هاي محل اون روز برن پارك بادبادك هوا كنند. اونم دلش يه بادبادك مي خواست. يه بادبادك رنگي. اما بلد نبود بادبادك درست كنه. از صبح تا حالا هر كاري كرده بود نتونسته بود بادبادك درست كنه. همه كاغذ رنگي هاشو حروم كرده بود. باباي سهراب براش يه بادبادك خوشگل درست كرده بود ولي اون هنوز بادبادك نداشت. خواست بره پيش بابا ولي بابا اصلا حالش خوب نبود. مدام سرفه مي كرد. خوب نمي تونست نفس بكشه. رفت يه چاقو برداشت تا چوب حصير رو نصف كنه اما دستشو بريد. جيغ كشيد و گريه كرد. بابا اومد پيشش. نوازشش كرد. بهش گفت طوري نيست كه با هم يكي درست مي كنيم. ولي ديگه كاغذ رنگي نداشتن. بابا گفت عيبي نداره كه با كاغذ سفيد درست مي كنيم. با هم شروع كردن به درست كردن بادبادك. چند ساعتي گذشت. بادبادك درست شده بود ولي رنگ نداشت. بادبادك رو دوست نداشت چون رنگي نبود. دلش يه بادبادك رنگي مثل مال سهراب مي خواست. بابا گفت مگه بادبادك سفيد پرواز نمي كنه؟ با بابا قهر كرد. رفت و گريه كرد تا خوابش برد. مدتي گذشت. از صداي سرفه هاي پي در پي بابا بيدار شد. بابا رو ديد كه حالش خيلي بده. ناگهان چشمش به يه بادبادك رنگي افتاد. يه بادبادك رنگي زيبا تر از بادبادك سهراب. پريد بغل بابا بابا رو بوسيد و ازش تشكر كرد. بادبادك رو برداشت و از خونه بيرون رفت. مي خواست همه ببينن چه بادبادك خوشگلي داره برگشت خونه. بابا خونه نبود. مامان گريه مي كرد. بادبادك از دستش افتاد زمين. فهميده بود چي شده. يه بادبادك سفيد رفت بود تا خال آسمون تا خود خدا. اشك هاشو پاك كرد
ديگه اطمينان داشت كه بادبادك هاي سفيد پرواز مي كنند

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home