Thursday, August 24, 2006

داستانك


يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم احساس خستگى شديدى مى كردم. رفتم تا دست و صورتم را بشويم. لامپ دستشويى كه روشن شد، خدا بيامرز پدربزرگم را توى آينه ديدم. سلامش كردم، هم زمان با من سلام كرد. دست و صورتم را شستم ( با اين اوضاع و احوال آدم هر چى ببينه نبايد تعجب كنه ) دفعه بعد كه به آينه نگاه كردم برق از كله ام پريد! من، پدربزرگ بودم، يعنى پدربزرگ نبودم خودم بودم، پير شده بودم. از آنجايى كه براى هيچ كارى ازجمله تعجّب حيرت و هزار چيز ديگر وقت نداشتم، آماده رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر كار
توى ايستگاه اتوبوس همه با چشم هاى منتظر و گاهى نگران ايستاده بودند. اتوبوس آمد. من طبق عادت هميشگى خواستم بدوم و تازه يكى دو تا را هم هل بدهم ( بالاخره پيش مياد ديگه) كه ديدم دست و پايم خشك شده. نتوانستم تكان بخورم. در چند قدمى اتوبوس بودم. اشك در چشم هايم حلقه زد
مى ديدم كه ديگران مى روند و سوار مى شوند اما توان حركت نداشتم تا اينكه اتوبوس راه افتاد اتوبوس بعدى آمد جلوى پاى من نگه داشت. بليتم را دادم اما تا خواستم سوار شوم خيل عظيم و مشتاق مردم بودند كه مرا مى كشيدند پايين و خودشان سوار مى شدند. در، به رويم بسته شد و اتوبوس رفت. يك بليت ديگر از جيبم در آوردم و باز منتظر شدم ( تازه متوجه امر مهمّ انتظار شدم. امرى كه در داستان ها مى خواندم و مسخره مى كردم. زنى كه براى شام منتظر همسر بى مبالاتش است ) حالا من زن بودم و بليت، شام و همسرم اتوبوس. وقتى آمد مى خواستم بغلش كنم اما فقط گرسنه اش بود و بليتم را گرفت
سوار شدم ( كلى خوشحال بودم. تازه پيرمردهايى را كه با لبخند سوار اتوبوس مى شدند درك مى كردم ) كمى كه گذشت ديگر نمى توانستم روى دو پايم بايستم نگاه ملتمسم را به هر كه مى انداختم، پس مى داد. قبلاً مسير كوتاه بود ولى حالا آن قدر طويل شده بود كه فكر كردم شايد عمرم به پياده شدن قد ندهد. وقتى رسيدم ساعت از هشت گذشته بود. رييس اداره را ديدم كه گوشه راهرو ايستاده و از سر عصبانيت با پايش ريتم گرفته بود. مرا ديد. به طرفش رفتم. گفت:" اين چه وقت اومدنه؟ " هنوز فكر اينكه بگويم اين چه طرز صحبت با يك پيرمرد است، از ذهنم نگذشته بود كه سيلى محكمى به گوشم زد. از جا پريدم. توى اتاقم بودم. خودم را به آينه رساندم، خواب بود. ولى خوابى بود كه دنيا برايم ديده بود. من بالاخره پير مى شوم
نويسنده: حميد رضا ابراهيمى

1 Comments:

At 3:10 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام دوست من خوبی .
داستانک اینبار خیلی جالب مثثثثثثثثث همیشه معنی دار . ببخش که همش همین دو کلمه دارم بگم .
حالا جدا از اینا جالبش خواب بود ، چقدر خوبه آدم خوبه یه سری چیزارو ببینه و بتونه از فرداش متفاوت باشه. قشنگ بود از کجا گیر میاری اینارو آخه .

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home